بی بصیرتی ابوموسی در شناخت دشمن در ماجرای حکمیت
على فریاد برآورد بزنید آنها را , اینها صفحه و کاغذ قرآن را بهانه کرده مى خواه ند در پناه لفظ و کتابت قرآن خودشان را حفظ کنند و بعد به همان روش ضد قرآنى خود ادامه دهند .
در جنگ صفین در آخرین روزى که جنگ داشت به نفع على خاتمه مى یافت , معاویه با مشورت عمرو عاص دست به یک نیرنگ ماهرانه اى زد . او دید تمام فعالیتها و رنجهایش بى نتیجه ماند و با شکست یک قدم بیشتر فاصله ندارد . فکر کرد که جز با اشتباهکارى راه به نجات نمى یابد . دستور داد قرآنها را بر سر نیزهها بلند کنند که مردم ! ما اهل قبله و قرآنیم , بیائید آنرا در بین خویش حکم قرار دهیم . این سخن تازه اى نبود که آنها ابتکار کرده باشند . همان حرفى است که قبلا على گفته بود و تسلیم نشدند و اکنون هم تسلیم نشده اند . بهانه اى است تا راه نجات یابند و از شکست قطعى خود را برهانند .
على فریاد برآورد بزنید آنها را , اینها صفحه و کاغذ قرآن را بهانه کرده مى خواه ند در پناه لفظ و کتابت قرآن خودشان را حفظ کنند و بعد به همان روش ضد قرآنى خود ادامه دهند . کاغذ و جلد قرآن در مقابل حقیقت آن , ارزش و احترامى ندارد . حقیقت و جلوه راستین قرآن منم . اینها کاغذ و خط را دستاویز کرده اند تا حقیقت و معنى را نابود سازند . عده اى از نادانها و مقدس نماهاى بى تشخیص که جمعیت کثیرى را تشکیل مى دادند با ی کدیگر اشاره کردند که على چه مى گوید ؟ فریاد برآوردند که با قرآن بجنگیم ؟ ! جنگ ما به خاطر احیاء قرآن است آنها هم که خود تسلیم قرآنند پس دیگر جنگ چرا ؟ على گفت من نیز مى گویم به خاطر قرآن بجنگید , اما اینها با قرآن سر و کار ندارند , لفظ و کتابت قرآن را وسیله حفظ جان خود قرار داده اند ....
اما نادانى و بى خبرى همچون پرده اى سیاه جلو چشم عقلشان را گرفت و از حقیقت بازشان داشت . گفتند ما علاوه بر اینکه با قرآن نمى جنگیم , جنگ با قرآن خود منکرى است و باید براى نهى از آن بکوشیم و با کسانى که با قرآن مى جنگند بجنگیم . تا پیروزى نهائى ساعتى بیش نمانده بود . مالک اشتر که افسرى رشید و فداکار و از جان گذشته بود , همچنان مى رفت تا خیمه فرماندهى معاویه را سرنگون کند و راه اسلام را از خارها پاک نماید . در همین وقت این گروه به على فشار آوردند که ما از پشت حمله مى کنیم . هر چه على اصرار مى کرد آنها بر انکارشان مى افزودند و بیشتر لجاجت مى کردند .
على براى مالک پیغام فرستاد جنگ را متوقف کن و خود از صحنه برگرد .او به پیام على جواب داد که اگر چند لحظه اى را اجازتم دهى جنگ به پایان رسیده و دشمن نیز نابود گشته است .شمشیرها را کشیدند که یا قطعه قطعه ات مى کنیم یا بگو برگردد .باز به دنبالش فرستاد که اگر مى خواهى على را زنده ببینى جنگ را متوقف کن و خود برگرد . او برگشت و دشمن شادمان که نیرنگش خوب کارگر افتاد .
جنگ متوقف شد تا قرآن را حاکم قرار دهند , مجلس حکمیت تشکیل شود و حکمهاى دو طرف بر آنچه در قرآن و سنت , اتفاقى طرفین است حکومت کنند و خصومتها را پایان دهند و یا اختلافى را بر اختلافات بیفزایند و آنچنان را آنچنانتر کنند . على گفت آنها حکم خود را تعیین کنند تا ما نیز حکم خویش را تعیین کنیم . آنها بدون کوچکترین اختلافى با اتفاق نظر عمر و عاص عصاره نیرنگها را انتخاب کردند . على عبدالله بن عباس سیاستمدار و یا مالک اشتر مرد فداکار و روشن بین با ایمان را پیشنهاد کرد و یا مردى از آن قبیل را اما آن احمقها به دنبال همجنس خویش مى گشتند و مردى چون ابوموسى را که مردى بى تدبیر بود و با على علیه السلام میانه خوبى نداشت انتخاب کردند . هر چه على و دوستان او خواستند این مردم را روشن کنند که ابوموسى مرد این کار نیست و شایستگى این مقام را ندارد , گفتند غیر او را ما موافقت نکنیم . گفت حالا که اینچنین است هر چه مى خواهید بکنید . بالاخره او را به عنوان حکم از طرف على و اصحابش به مجلس حکمیت فرستادند .
پس از ماهها مشورت , عمر و عاص به ابوموسى گفت بهتر اینست که به خاطر مصالح مسلمین نه على باشد و نه معاویه , سومى را انتخاب کنیم و آن جز عبدالله بن عمر , داماد تو , دیگرى نیست . ابوموسى گفت راست گفتى , اکنون تکلیف چیست ؟ ! گفت تو على را از خلافت خلع مى کنى , من هم معاویه را , بعد مسلمین مى روند یک فرد شایسته اى را که حتما عبدالله بن عمر است انتخاب مى کنند و ریشه فتنهها کنده مى شود .
بر این مطلب توافق کردند و اعلام کردند که مردم جمع شوند براى استماع نتائج حکمیت .مردم اجتماع کردند . ابوموسى رو کرد به عمر و عاص که بفرمائید منبر و نظریه خویش را اعلام دارید . عمر و عاص گفت من ؟ ! تو مرد ریش سفید محترم از صحابه پیغمبر , حاشا که من چنین جسارتى را بکنم و پیش از تو سخنى بگویم . ابوموسى از جا حرکت کرد و بر منبر قرار گرفت . اکنون دلها مى طپد , چشمها خیره گشته و نفسها در سینهها بند آمده است . همگان در انتظار که نتیجه چیست ؟ او به سخن درآمد که ما پس از مشورت صلاح امت را در آن دیدیم که نه على باشد و نه معاویه , دیگر مسلمین خود مى دانند هر که را خواسته انتخاب کنند و انگشترش را از انگشت دست راست بیرون آورد و گفت من على را از خلافت خلع کردم همچنانکه این انگشتر را از انگشت بیرون آوردم . این را گفت و از منبر به زیر آمد . عمر و عاص حرکت کرد و بر منبر نشست و گفت سخنان ابوموسى را شنیدید که على را از خلافت خلع کرد و من نیز او را از خلافت خلع مى کنم همچنانکه ابوموسى کرد و انگشترش را از دست راست بیرون آورد و سپس انگشترش را به دست چپ کرد و گفت معاویه را به خلافت نصب مى کنم همچنانکه انگشترم را در انگشت کردم . این را گفت و از منبر فرود آمد .مجلس آشوب شد . مردم به ابوموسى حمله بردند و بعضى با تازیانه بر وى شوریدند . او به مکه فرار کرد و عمر و عاص نیز به شام رفت....
آمدند پیش على که نفهمیدیم و تن به حکمیت دادیم , هم تو کافر گشتى و هم ما , ما توبه کردیم تو هم توبه کن . مصیبت تجدید و مضاعف شد .على گفت توبه به هر حال خوب استاستغفر الله من کل ذنب ما همواره از هر گناهى استغفار مى کنیم . گفتند این کافى نیست بلکه باید اعتراف کنى که (( حکمیت )) گناه بوده و از این گناه توبه کنى . گفت آخر من مسئله تحکیم را به وجود نیاوردم , خودتان به وجود آوردید و نتیجه اش را نیز دیدید , و از طرفى دیگر چیزى که در اسلام مشروع است چگونه آنرا گناه قلمداد کنم و گناهى که مرتکب نشده ام , به آن اعتراف کنم .
منبع: aqa.blogfa
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.